ريچل گفت: «دوباره اينجاييم». . او با حالتي تحريک کننده روي کاناپه دراز کشيده بود. رنگين کماني که از آن طرف ديوارها مي آمد موهايش را روشن مي کرد. ريچل براي من مئل بئاتريس براي دانته است. او راه را به من نشان مي دهد. خوب، کمابيش گاهي او فقط به راه خودش مي رود و من گمراه مي شوم با ترشرويي گفتم: «آره) احساس بلاتکليفي مي کردم. کارها خودش جلو مي رفت و احتياجي به من نبود. تمام اطلاعات ثبت شده به روز بود و به همه نامه ها پاسخ داده شده بود. ميز تحريرم کاملا تميز بود و من هيچ کاري نداشتم انجام دهم. احساس ميکردم خط نزديک مي شود. فکر کردم، انرژي ام کجا مي خواهد برود؟ ريچل گفت: «موقع خوبي براي تعطيلاته». لبخند درخشاني به من زد. او عاشق سفر است. شکلک درآوردم. ريچل گفت: «تو بايد ياد بگيري که فقط باشي». ياد مي گيرم. ياد ميگيرم. شايد سال ديگه». مي خواستم به حياط خلوت برگردم. آرنولد آنجا بود. او داشت زمين را مي خراشيد و با خودش زمزمه مي کرد. ما وقتي داشتيم در زوريخ در رشته روانکاوي درس مي خوانديم با هم زندگي مي کرد. حالا او همسايه ام بود. آرنولد باغچه خودش را داشت اما گاهي در باغچه من هم کار مي کرد. بالا را نگاه کرد و حالم را ديد. گفت «وقتي مي بيني اينا رشد مي کنن قلبت به آواز درنمي آيد؟» شانه بالا انداختم. از تغيير فصل ها هيجان زده نمي شي؟ از آب هاي بهاري اي که به طرف جنگل ها سرازير مي شن، هواي داغ و سنگين تابستان، برگ هاي رنگارنگ پاييز، و برف تازه و تميز؟» خميازه کشيدم. آرنولد گفت: «بيا گل هارو بو کن». بعد مرا مثل يک مرد کور دور گرداند. صورتم را به گل سرخهاي پيوندي چسباند و گل هاي حنا، سوسن ها، پتونياها، و بگونياهاي غول پيکري را که کاشتن شان دو روز طول مي کشيد نشانم داد. آرنولد گفت: «باغ مکان بسيار خاصي به». بند شلوار ارغواني اش را کشيد. موافقت کردم و گفتم «آره». اما فرقي نکرد. مرا کنار حوض نشاند و ناپديد شد. به آب مواج خيره شدم و به رفتن به رختخواب فکر کردم. گاهي اين تنها راه است. وقتي مي خوابم به کاري که بايد بکنم فکر نمي کنم. اما بعد روياها مي آيند. تصميم گرفتم به رختخواب نروم. آرنولد با يک ليوان مخلوط ليموناد سرد و يک بشقاب از کلوچه هايي که مادرم درست کرده بود برگشت. تکه يخي را جويدم و فکر کردم هيچ وقت با دندان روي جگر گذاشتن به جايي مي رسم يا نه. آرنولد گفت: «به اين گوش کن...) وقتي رفت اواخر شب بود. احساس مي کردم کمي حالم بهتر است. ظرفها را جمع کردم و به طرف خانه دويدم. ريچل در صندلي دسته داري جمع شده بود و کتاب جنايي مي خواند. در حالي که دستهايم را به هم مي ماليدم فرياد زدم فهميدم! مي دونم بايد چيکار کرد!» | ريچل اخم کرد. او عاشق مطالعه است و دوست ندارد حواسش پرت شود، ولي چکار مي شود کرد. گفت: «من نمي دونم. چرا يه رمان نمي نويسي؟» من قوه تخيل ندارم. من فقط مي تونم روي واقعيت گلدوزي کنم. همين. ريچل با محبت گفت: «اداشو دربيار. رمان نويسا همين کارو ميکنن». چيزي نگفتم. من چيزهايي مي دانم، و مي دانم که ابدا شبيه آنها نيستم. آنها پرواز مي کنند، من به زمين چسبيده ام. آنها مي توانند دنياهايي خلق کنند که هرگز در آنها نبوده و شايد هرگز نباشند. من در اين يکي گير کرده ام. ريچل ها - يا رابرت هاي به آنها بايد به کلي متفاوت باشند. ريچل به فکر فرو رفت. بعد از مدتي چشم هايش برق زد. لبخندي زد و گفت: اما اگه آرنولد بذرها رو بپاشه چي؟». مي تونم اصلاحش کنم».
نويسنده | داريل شارپ |
قطع | رقعي |
مترجم | سيمين موحد |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 146 |
نوبت چاپ | 8 |
ابعاد | 141*212 میلیمتر |
وزن | 183 |
سال چاپ | 1400 |
بررسی محصول برای كتاب ازدواج رنج مقدس تحليل ريشه اي اختلافات و راهكارهاي كسب احساس رضايت در زندگي زناشويي
افزودن نظر شما
تاكنون نظري ثبت نشده است.