حقيقت من: من تا به امروز يعني در سن هشتاد و سه سالگي عمر خويش که تصميم گرفته ام سرگذشتم را بنويسم هرگز گر؛ نخستين خاطرات خود را نگشوده ام و فقط مي توانم بي پرده سخن بگويم و تنها مسأله اين است که آنچه ميگويم سرگذشت من است و حقيقت من. زندگينامه خود را نوشتن از آن رو بسيار دشوار است که نه معياري معين در اختيار داريم و نه پايگاهي عيني تا از آنجا خود را داوري کنيم. هيچ مبناي درستي براي مقايسه وجود دارد. زندگي انسان، تجربه اي است مشکوک. پديده اي است تنها از حيث عدد عظيم. از لحاظ فردي چنان زودگذر و ناکافي که به راستي معجزه است که اصولا چيزي بتواند وجود داشته باشد، رشد کند و اين واقعيت خيلي وقت پيش، زماني که جوان و دانشجوي رشته طب بودم مرا سخت تحت تأثير قرار داد و اين که نمي بايست ناگهان نابود شوم، در نظرم همچون معجزه اي جلوه کرد. اور در چشم من زندگي همواره چون گياهي بوده که حيات آن بر ريشه هايش استوار است؛ زندگي واقعي گياه نامرئي و در ريشه اش پنهان است و آن قسمتي که از خاک سر بر مي آورد، تنها در خلال يک تابستان مي بايد و آنگاه به سرعت خيال - مي پژمرد. وقتي به رويش و زوال بي پايان زندگي و تمدنها مي انديشيم نمي توانيم از احساس پوچي مطلب بگريزيم. ليكن من هميشه احساس کرده ام که چيزي در آن اعماق، زندگي و جريان ابدي را تحمل مي کند. آنچه ما ميبينيم شکوفه است که مي ميرد، اصل و ريشه باقي مي ماند. بها وقايع قابل ذکر در زندگي من مربوط به زماني است که آن دنياي زوال ناپذير به اين دنياي فاني شبيخون زد، به همين دليل است که بيشتر از تجربيات دروني ام سخن خواهم گفت و در اين ميانه به روياها و حالات مهم رويائي ام نيز خواهم پرداخت. روياهايم خميرمايه کار عملي مرا تشکيل مي دهند. آنها مواد گداخته اي بودند که سنگي که مي بايست تراش خورد، در ميان آنها تبلور يافت. من در زندگي سفرهاي زيادي کرده ام، مردمان گوناگوني ديددام، با افکار و عقايد خود کشمکشهاي ژرفي داشته ام که همه آنها بر طومار سرنوشتم رقم خورده اند. وقتي شش ماهه بدم - در سال 1875 - والدينم از ك سويل واقع در کنار درياچه کنستانس به لوفن قلعه که بر فراز آبشار رودخانه راين قرار داشت هجرت کردند. خاطرات من با سومين سال زندگي ام آغاز مي شود. اما همه آن خاطرات تصويري است نسبتا تيره و مبهم. يکي از خاطرات زيبايي که همواره در ذهنم جان مي گيرد، اين است که روزي زير سايه ي درختي در کالسکه ام آرميده بودم، يک روز گرم و دلکش تابستاني، با آسماني آبي و پرتو زرين آفتاب که لابلاي برگهاي سبز درختان مي درخشيد. سايه بان کالسکه بالا بود و من تازه بر زيبايي باشکوه روز چشم گشوده بودم و احساسي چنان دلپذير داشتم که ناگفتني است. تابش آفتاب، سبزي برگها، رنگارنگي شکوفه ها، همه چيز باشکوه و شگفت انگيز بود. از دوران کودکي ام، خاطرات گوناگوني در مغزم حضور دارند. خاطره ي دلپذير غروب خورشيد در پشت کوههاي آلپ، سرخي کوه و شفق آن، زمزمه ي مادر که با من حرف ميزد، طنين امواج گسترد? ساحلي، فرياد ماهيگيران که روزي جسدي را کنار ساحل يافته بودند و هياهوي غريبه ها و زمزمه هاي پدرم که با گذشت سالهاء هنوز هم طنين آن را مي شنوم که بالاي سرم، در موقع بيماري ام ترانهاي قديمي را مي خواند و... در شش سالگي پسرم درس زبان لاتين را با من شروع کرد و از همان سال روانه مدرسه نيز شدم و درس هايم را بسيار آسان فرا مي گرفتم. در کلاس هميشه از ديگران جلوتر بودم. خواندن و نوشتن را پيش از رفتن به مدرسه آموخته بودم. در دوران نوجواني ام تک و تنها بازي ميکردم - چون خواهرم نه سال بعد از من به دنيا آمد - بازي با آتش، بسيار مورد علاقه ام بود و نيز بازي کردن با آجر را بسيار دوست مي داشتم. برجهايي آجري مي ساختم و بعد سرمستانه به «زلزله اي» خرابشان مي کردم......
نويسنده | كارل گوستاو يونگ |
قطع | رقعي |
مترجم | محمود بهفروزي |
نوع جلد | شوميز |
زبان | فارسي |
تعداد صفحات | 400 |
نوبت چاپ | 9 |
ابعاد | 141*212 میلیمتر |
وزن | 441 |
سال چاپ | 1403 |
بررسی محصول برای كتاب انسان در جستجوي هويت خويشتن
افزودن نظر شما
تاكنون نظري ثبت نشده است.